سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسب درآمد

پنج شنبه 92/11/17

اشعار مهدی اخوان ثالث درباره برف

اشعار مهدی اخوان ثالث درباره برف
 

شعر برف

خوب یادم نیست
تا کجاها رفته بودم؛ خوب یادم نیست
این، که فریادی شنیدم، یا هوس کردم،
که کنم رو باز پس، روباز پس کردم.


پیش چشمم خفته اینک راه پیموده.
پهندشت برف پوشی راه من بوده.
گام های من بر آن نقش من افزوده.
چند گامی بازگشتم؛ برف می بارید.


باز می گشتم.
برف می بارید.
جای پاها تازه بود اما،
برف می بارید.
باز می گشتم،
برف می بارید.


جای پاها دیده می شد، لیک
برف می بارید.
باز می گشتم،
برف می بارید.


جای پاها باز هم گوئی
دیده می شد، لیک
برف می بارید.
باز می گشتم،
برف می بارید.


برف می بارید. می بارید. می بارید . . .
جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست.





شعر برف اخوان ثالث





پاسی از شب رفته بود و برف می بارید،
چون پرافشان پری های هزار افسانه از یادها رفته.
باد چونان آمری مأمور و ناپیدا،
بس پریشان حکم ها می راند مجنون وار،
بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته.



برف می بارید و ما خاموش،
فارغ از تشویش،
نرم نرمک راه می رفتیم.


کوچه باغ ساکتی در پیش.
هر بگامی چند گوئی در مسیر ما چراغی بود،
زاد سروی را به پیشانی.
با فروغی غالباً افسرده و کم رنگ،
گمشده در ظلمت این برف کجبار زمستانی.



برف می بارید و ما آرام،
گاه تنها، گاه با هم، راه می رفتیم.
چه شکایت های غمگینی که می کردیم،
یا حکایت های شیرینی که می گفتیم.


هیچکس از ما نمی دانست
کز کدامین لحظه شب کرده بود این باد برف آغاز.
هم نمی دانست کاین راه خم اندر خم
بکجامان می کشاند باز.


برف می بارید و پیش از ما
دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود،
زیر این کجبار خامشبار، از این راه
رفته بودند و نشان پای هایشان بود.




شعر برف اخوان ثالث



پاسی از شب رفته بود و همرهان بی شمار ما
گاه شنگ و شاد و بی پروا،
گاه گوئی بیمناک از آبکند وحشتی پنهان،
جای پا جویان،
زیر این غمبار، درهمبار،
سر بزیر افکنده و خاموش،
راه می رفتند.


وز قدم هائی که پیش از این
رفته بود این راه را، افسانه می گفتند.


من بسان بره گرگی شیر مست، آزاده و آزاد،
می سپردم راه و در هر گام
گرم می خواندم سرودی تر،
می فرستادم درودی شاد،
این نثار شاهوار آسمانی را،
که بهر سو بود و بر هر سر.


راه بود و راه ـ این هر جائی افتاده ـ این همزاد پای آدم خاکی.
برف بود و برف ـ این آشوفته پیغام ـ این پیغام سرد پیری و پاکی؛

و سکوت ساکت آرام،
که غم آور بود و بی فرجام.


راه می رفتیم و من با خویشتن گهگاه می گفتم:

«کو ببینم، لولی ای لولی!
این توئی آیا ـ بدین شنگی و شنگولی،
سالک این راه پر هول و دراز آهنگ؟»


و من بودم
که بدینسان خستگی نشناس،
چشم و دل هشیار،
گوش خوابانده به دیوار سکوت، از بهر نرمک سیلی صوتی،
می سپردم راه و خوش بی خویشتن بودم.

منبع:seemorgh.com





برچسب ها : اشعار و دلنوشته ها  ,
مطلب بعدی : یادگار امروز